اما تو....
تو و آخرین نگاهت از یک ماه پیش شده آخرین چیزی که برای من بود.
وقتی گفتم منتظرم زود خوب بشوی....
نگاهت....
آن نگاه غمگین نا امیدت
دست شسته از دنیا
آماده برای رفتن.
خودم را به ندیدن زدم.
به زمین انداختم چشمهای خیره ای را که داشت از نگاه تو حرف رفتن را می خواند.
یک ماه است هر روز یادت می افتم ...
و نگاهم را بر زمین می کوبم.
از ترس....
از ترس خواندن نگاهت ...
از ترس رفتنت....
اما تو رفتی....
رفتی....
رفتی....
خوب نشدی....
من با اینهمه انتظار چه کنم؟
با اینهمه دردی که از چشمهایت به چشمهایم و به تمام وجودم آوار شده چه کنم؟
بگو....
بگو تنها چه کنم؟
بگو چطور پاهایم را بردارم بیایم تو را به خاک بسپارم ....
برای همیشه یادت را با خودم داشته باشم ....
آنهم یادی از یک نگاه امید از دست داره را؟